پیش نوشت
این نوشتار را شب یلدا همزمان با چهلم احسان فتاحیان نگاشتم. اما از بس این روزها نوشتههایم احساسی شده و رنگ و بوی مرثیه به خود گرفته، که در تردید تک خوانی یا اشتراک گذاری، انتشارش یک هفته به تأخیر افتاد.
ـ ـ ـ ـ ـ
حالا که برایت مینویسم چهل روز از 20 آبان 88 گذشته، روزی که هیچگاه فراموش نخواهم کرد. حالا که برایت مینویسم چلهی تو با شب چلهی زمستان مصادف گشته، شبی که هیچگاه فراموش نخواهد شد. و 4380 روز گذشت تا چهلم تو با سالگرد مرگ برادرم تقارن یابد. طناب داری که چهل روز پیش در سن 27 سالگی بر گردن تو انداختند؛ شهاب 12 سال پیش وقتی که تنها 17 سال داشت بر گردن خود آویخت. و من در بازگشت از مدرسه اولین کسی بودم که تاب خوردن او را بر چهارچوب در اتاق دیدم. با دستپاچگی به زمین کشیدمش و دهان در دهانش گذاشتم تا نفس را به او بازگردانم. اما تلاشم هیچ اثری نداشت. همان گونه که تلاشها برای نجات جان تو فرجامی نیافت.
امشب طولانیترین شب سال است و من میخواهم در دل سیاه این شب تیره و تار با خیره شدن در چشمانت که شفافیتش از پس عکس هم پیداست، با تو از دردی سخن بگویم که با سپیدی سحرگاه آن چهارشنبهی لعنتی بر جانم افتاد. اعتراف میکنم تا آن لحظه که مسئول سردخانهی گورستان سنندج هویتت را تایید نکرد باور نداشتم که تو را اعدام کردهاند. در تمام مسیر زندان تا گورستان که آمبولانس حمل جسد را تعقیب میکردیم نمیخواستم باور کنم مسافر آن آمبولانس تو هستی. هر چند تصور بودن هر کس دیگری در آن اتومبیل دردناک بود.
وقتی صبح همان روز پای درد و دلت از زبان مادر و خواهران حبیب لطیفی مینشینم که با گریه و زاری از آخرین ملاقاتشان در زندان سنندج با حبیب و تو سخن میگویند این درد بیشتر خود را نشان میدهد. کودکی که از خردسالی بیمادر میشود. پسری که در زندگی سختی بسیار میکشد و برادری که دلش یک خواهر میخواهد. این آخری را همدرد بودیم احسان!
خانوادهات اصرار دارند که مراسم خاکسپاری باید در زادگاهت کرماشان انجام شود. به آنها میگویند به دستور قاضی جسد را تا دو روز دیگر تحویل نمیدهند. اما دروغ گفتند! خواستند از سر بازمان کنند تا چون دزدان با استفاده از تاریکی هوا جنازه را مخفیانه به کرماشان انتقال دهند و ساعت یک شب در آخرین قطعه از گورستان شهر دفن کنند. تنها با حضور پدر و برادرت. بدون هرگونه تشریفات معمول. نه غسل و نه کفن و نه نماز میت. هیچ کدام!
قامتت بلندتر از طول چالهایست که برایت کندهاند. از درون همان کاور مشمایی که بر پیکرت کشیدهاند پاهایت را جمع میکنند تا در تنگی دل خاک به زور جایت دهند. جسم تو که دیگر احساس نداشت، اما چه دردی کشیدند پدر و برادرت با دیدن این صحنه.
ظهر روز بعد مزار بینام و نشانت را در دور افتادهترین قطعهی گورستان شهرمان مییابم. برای رسیدن به تو باید از کنار کیانوش آسا و حسین طهماسبی گذشت. آن تکه خاک هموار شدهای که دهها اعدامی دههی شصت غریبانهتر از تو درش دفن شدهاند را جا گذاشت. و از کنار مزار الهه رمیانی، دختر جوانی که در همان دههی خونین اعدام شد و به یمن داشتن مقبره خانوادگی مزارش از تخریب در امان ماند عبور کرد.
چقدر ترسو بودند که حتی پس از خاکسپاری اجاره ندادند نامت بر آن بلوک سیمانی کوچک روی مزار نوشته شود. همان بلوکی که سه هفتهی بعد آن را شکستند و روز چهلم هم روی اسمت که بر سنگی جدید نوشته شده بود را گِل اندود کردند تا مزارت قابل شناسایی نباشد.
نمیدانم شنیدی آنچه را که آن روز از نخستین باری که نامت را شنیدم، تا آن روزی که به قصد یافتن نشانی از خانوادهات خیابانها و کوچههای شهرک کارمندان را پیمودم، تا ایام انتخابات که عکست را با شعار لغو احکام اعدام فعالان سیاسی در مراسمهایمان بر دست گرفتیم، تا واپسین تلاشهایی که در آخرین ساعات قبل از اجرای حکم برای توقف آن انجام دادیم؛ با تو گفتم یا قطر خاک نگذاشت صدای بغض کردهام به گوشت برسد. آن گونه که دیوار قطور زندان سنندج مانع از آن شد تا آخرین فریاد تو پای چویهی دار به ما که پشت درب زندان خوشبینانه خبر توقف اجرای حکم را به انتظار نشسته بودیم برسد.
وقتی میشنوم پیش از آنکه چهارپایه را از زیر پایت بکشند؛ با همان انرژی باقی مانده از سه روز اعتصاب غذا و با فریاد "بژی کردستان" خودت را از چوبهی دار رها ساختهای، تا افتخار کشیدن چهارپایه از زیر پای یک محارب کُرد را نصیبشان نکنی؛ بر مقاومت و جسارتت رشک میبرم که در پی تحمل آن همه اذیت و آزار در دوران حبس از وحشت مرگ نیز حماسهای سترگ آفریدی.
حالا که درد گران فقدان انسانی چنین انسان بیشتر احساس میگردد، تنها خواندن هر باره رنجنامهات است که میتواند کمی آرامم کند. آرام از این جهت که یقین مییابم از راهی که آگاهانه برگزیدی و مرگی که با افتخار پذیرفتی. هر چند این نه میتواند ترغیب به آن نوع از مبارزه باشد و نه توجیه کننده حکمی که برای تو صادر شد. ولی سودایی که تو را به آن سو کشاند و چون منی را در این سو نشاند؛ برخاسته از درد مشترکیست که در رنجنامهات آن را چنین آوردهای: «سودای یافتن خویش و هویتی که از آن محروم شدهام من را بدان سو کشاند»
درد تو و من و بسیاری چون ما با درد زایمان مادرانی آغاز شد که به تاوان تولدمان در بزرگترین شهر کردستان ما را از هویتی که بدان تعلق داشتیم محروم کردند. درد سخن گفتن مادر به زیان نامادری با کودکانی که قرار است برای فرار از مصیبت کُرد بودن دیگر کُرد نباشند.
درد تو و من و بسیاری چون ما زیستن در شهری بود که خانوادههایمان بدون آنکه خود بدانند و بخواهند تحت تأثیر سیاستهای آسمیلاسیون قدرت حاکم فرزندانشان را به جوخههای ژینوساید سفید سپردند. راستی چه شد که هر یک از ما پرورش یافته در چنین فضایی که حتی تکلم به زیان کُردی در محیط خانه نیز برایمان ممنوع نانوشته بود. از پذیرش این قرارداد خفت بار سر باز زدیم و راه را بر تداوم این حقارت تاریخی بستیم.
آری، تو و من و مهدی حمیدی که اینک یک سال است به اتهامی نامعلوم در بازداشت به سر میبرد و بسیاری دیگر چون ما در شهرمان کرماشان، زیان مادری را نه در کودکی از زبان مادر که در آغاز جوانی در «سودای یافتن خویش» آموختیم و در پی «هویتی که از آن محروم شدهایم» راهی را در پیش گرفتیم که تاوان سنگینش برای تو اعدام بود و برای مهدی زندان و من نیز سهم خویش را از این تاوان به انتظار نشستهام...
ـ ـ ـ ـ ـ
پی نوشت
"بلا چاو" به معنی "بدرود زیبا" یکی از سرودهای ملی میهنی ایتالیاست برای یادبود پارتیزانهای ایتالیایی که در جنگ جهانی دوم به مبارزه با فاشیستهای ایتالیایی و نازیهای آلمانی پرداختند و آزادی را برای ایتالیا به ارمغان آوردند. امروزه این آهنگ تنها یادآور پارتیزانها نیست بلکه به نماد مبارزه با فاشیست در ایتالیا تبدیل شده و همچنین به عنوان سرود گروههای چپ نیز برگزيده شده است.
ترجمهی فارسی و کُردی این سرود:
یک روز از خواب برخاستم
آه بدرود زیبا، بدرود زیبا، بدرود زیبا! بدرود! بدرود!
یک روز از خواب برخاستم
دشمن همه جا را گرفته بود
ای پارتیزان مرا با خود ببر
آه بدرود زیبا، بدرود زیبا، بدرود زیبا! بدرود! بدرود!
ای پارتیزان مرا با خود ببر
زیرا من آماده جانبازی هستم
اگر به عنوان یک مبارز کشته شدم
ای پارتیزان
آه بدرود زیبا، بدرود زیبا، بدرود زیبا! بدرود! بدرود!
اگر به عنوان یک مبارز کشته شدم
ای پارتیزان
تو باید مرا به خاک بسپاری
مرا در کوهستان به خاک بسپار
آه بدرود زیبا، بدرود زیبا، بدرود زیبا! بدرود! بدرود!
مرا در کوهستان به خاک بسپار
و گلی بر روی قبر من بکار
و آنان که از کنار قبر من گذر میکنند
به من خواهند گفت: "چه گل زیبایی"
این گل پارتیزانی است
آه بدرود زیبا، بدرود زیبا، بدرود زیبا! بدرود! بدرود!
این گل پارتیزانی است
که برای آزادی جان باخت
Carek sibehek
dema şiyar bûm
Çaw bella, çaw bella, çaw bella, çaw, çaw,
Girêdayî destê min
Welatê xwe dibînim
Her alî li bin destane
Tu jî partîzano
Min bi xwe re bibe
Çaw bella, çaw bella, çaw bella, çaw, çaw,
Min jî bi xwe re bibe
Ber bi çiyayên xwe
Nikar bikşînim girtîngeh
Ger ez bêm kuştin,
bi partîzanî
Çaw bella, çaw bella, çaw bella, çaw, çaw,
Tu min veşêre
Bi herdu destên xwe
Destên xwe di xaka min de
Wa ro wê bizê...
kulîlk bişkivîn
Çaw bella, çaw bella, çaw bella, çaw, çaw,
Ê hatin û biçin
Wê bêjin dem xweş be
Dem xweş be ey gula geşik
نظرات
ehsan doset daram
مثل همیشه خیلی روان و دلنشین نوشته ای.با خواندنش دلم کمی آرام گرفت.
موفق باشی
بیتا
پاینده باشی.
رامین ناصح
.
.
.
هفته پیش 4 تن از فعالین مارکسیست دانشگاه آزاد کرمانشاه به نام های محمد حسن حیدریان، علیرضا حیدری، نادر رسولی و شورش حنیفی برای ادای پاره ای توضیحات در رابطه با تجمعات 16 آذر به کمیته انضباطی آن دانشگاه فراخوانده شده و هنوز در انتظار صدور احکام خود هستند!
موفق باشی
_ _ _ _ _
دوست عزیزی که اسمتون رو ننوشتید ایمیل من هست: kavehkermanshahi@gmail.com
و سلام به فرزندان در خاک وخون وبر افراشته این سرزمین
به امید ازدای همه ملت ها