خاطرات تنهایی روزهای زندانی

با امید به آزادی همه‌ی زندانیان سیاسی؛ این نوشتار را تقدیم می‌کنم به پروانه، دخترخاله‌ایی که در تمام دوران زندگی‌ام بیش‌تر از یک خواهر بوده برایم. در طول مدت بازداشتم بارها تهدید شد و حتی همراه با مادر، خاله‌ی سال‌خورده و دخترعمویم به دلیل تحصن مقابل بازداشتگاه، چند ساعت بازداشت شدند. باز تقدیم می‌گردد به بهاره، دوستی که در تمام دوران دوستی‌مان بیش‌تر از یک دوست عادی بود برایم. در طول مدت بازداشتم بارها خطر کرد و حتی به خاطر همراهی با خانواده‌ام در شب نوروز مقابل بازداشتگاه، از کارش اخراج شد. همچنین تقدیم می‌گردد به دیگر اعضای خانواده و دوستانم که تا همیشه‌ی‌ همیشه مدیون و قدردان پشتیبانی‌ها و خوبی‌های‌شان در دوران بازداشتم هستم.

با صدای زنگ‌های ممتد از خواب می‌پرم. درب را به روی‌شان می‌گشایم. با همان چشمان خواب آلود کلت را بر کمر مرد می‌بینم. جا می‌خورم! اما بر خود مسلط می‌شوم. آن‌ها را هم به آرامش دعوت می‌کنم تا بیماری پدرم را در نظر بگیرند. به سمت اتاق می‌روم تا حاضر شوم. به دنبالم می‌آیند. یکی پس از دیگری، هفت نفر. خانه را تفتیش می‌کنند. بیش‌تر از همه اتاق خودم را. حالا پدرم هم از خواب بیدار شده. یکی از مأمورها با او حرف می‌زند تا آرام شود. می‌گوید چیزی نیست فقط چند سئوال ساده است.

سوراخ سنبه‌ها را هم می‌گردند. حتی داخل بالشتکی که ابرش خرد شده و امکان جاسازی چیزی در آن وجود دارد. به دیوار اتاقم تکیه داده‌ام و فقط نگاه‌شان می‌کنم. صدای یکی از مأمورها از اتاق دیگر می‌آید. از پدرم می‌پرسد اسلحه دارید؟! با ترس و دلهره به سمت صدا می‌روم. به دستانش نگاه می‌کنم. مبادا در دستش سلاحی باشد که قرار است از خانه‌ی‌ ما پیدا شود. کارشان تمام می‌شود. اسباب و وسایل را در صندوق عقب دو اتومبیل جا می‌دهند. از پدرم خداحافظی می‌کنم. دنبال‌مان می‌دود و التماس‌شان می‌کند: کتکش نزنید، اعدامش نکنید.

راننده سرعت می‌رود و سبقت می‌گیرد. انگار که مسافر اورژانسی داشته باشد. پلیس راهنمایی رانندگی فرمان ایست می‌دهد. اما ما بدون تفاوت به مسیرمان ادامه می‌دهیم! به محل بازداشتگاه اداره اطلاعات کرمانشاه واقع در میدان نفت نزدیک می‌شویم. به دستور مأمور بغل دستم، چشمبند می‌زنم و سرم را پایین می‌برم. داخل حیاط پیاده می‌شویم. دستم را در دست نگهبان می‌گذارند. از راهروهای پر پیچ و خم عبورم می‌دهد. درب سلول را باز می‌کند و پشت سرم می‌بندد. صدای بسته شدن قفل را که می‌شنوم چشمبند را بر می‌دارم. این‌جا چقدر کوچک است و تاریک.

در و دیوار را می‌کاوم. به دنبال یک اسم آشنا. شاید فرزاد. نمی‌یابم اما. احساس تنهایی می‌کنم. روی دانه دانه‌ی کاشی‌ها اسم می‌گذرام. فرزاد، زینب، عدنان، یاسر، کوهیار، شیوا، آرش، کامیار، روناک، عباس، شیرین، فرهاد، عبدالله، سعید، پریسا، علی، حبیب، شیرکو، بهمن، بهاره و... کاشی‌ها تمام می‌شوند. اما اسامی ادامه دارند. نه، من تنها نیستم.

همان شب اول کوتاه از همه چیز می‌پرسند و کوتاه پاسخ می‌دهم. اخبار، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها؛ انجمن ژیار، سازمان حقوق بشر کردستان، کمپین یک میلیون امضاء، ادوار تحکیم وحدت، اتحادیه دانشجویان کُرد؛ جنبش سبز، احزاب کُردی؛ کیانوش آسا، احسان فتاحیان؛ سفر کردستان عراق، سفر آفریقای جنوبی؛ چرایی دفاعم از زندانیان سیاسی و دلیل مخالفتم با حکم اعدام و... همین‌ها را جمع و جور می‌کنند و روز بعد که به دادگاه منتقل می‌شوم، قاضی در حضور معاون دادستان اتهام تبلیغ علیه نظام را تفهیم می‌‌کند و قرار بازداشتم برای یک ماه تایید می‌شود.

اعتراض می‌کنم. مکتوب می‌نویسم. قاضی بحث می‌کند. از جریانات انتخابات می‌گوید و مفهوم واقعی حقوق بشر اسلامی! از حقوق کُردها و زنان. حداقل در دو مورد با هم به توافق می‌رسیم. این‌که قانون خانواده نیاز به اصلاح دارد. و تلویزیون استانی باید بیش‌تر برنامه‌هایش به زبان محلی باشد. رییس کل دادگستری استان از درب اتاق رد می‌شود. توقف می‌کند و قاضی نزدش می‌رود. می‌گوید حاجی این را بچه‌های اداره آورده‌اند. نیم‌نگاهی می‌اندازد و بی‌تفاوت می‌گذرد. طبیعتاً نمی‌شناسد. بین آن همه دانشجو که هر ترم دارد، نمی‌شود چهره و نام‌ همه را به خاطر داشت. حتی اگر این دانشجو پرسش‌گرترین دانشجوی کلاس آیین دادرسی کیفری باشد. پرسیدم و پاسخ داد. تکرار کردم و تأکید کرد. مأموران اداره اطلاعات ضابط قضایی نیستند. اما حالا بودند!

میهمانی شب دوم! با چشم‌بند رو به جمعی پنج، شش نفره می‌نشینم. براقی واکس کفش‌ها و خط اتوی شلوارهای‌شان را می‌توانم از زیر چشمبند ‌ببینم. عطر تند ادکلن‌های‌شان در هم آمیخته‌اند و صداها نیز در هم می‌آمیزند. هر کس چیزی می‌گوید. پنج سال است تحت نظری! پنج کیلو پرونده داری! می‌دانی چرا اینجایی؟ ما همه چیز را می‌دانیم. بهتر است حرف بزنی. به ما اعتماد کن. با ما همکاری کن. به نفع خودت است. یکی وعده تشویق می‌دهد و دیگری تنبیه. یکی ترغیب می‌کند و دیگری تهدید.

همان شب اجازه می‌دهند با مادرم تماس بگیرم. تماسی که تا هفته‌ی آخر بازداشت دیگر تکرار نمی‌شود. خانه‌مان شلوغ است. مادرم اما آرام. می‌گوید تو قوی باش و نگران ما نباش. قوی می‌شوم با این کلام مادرم اما نمی‌توانم نگران نباشم. نگران‌تر می‌شوم وقتی دیگر اجازه تماس نمی‌دهند و در عوض هر از گاهی خبر می‌آورند که مادرت مریض شده و پدرت دارد می‌میرد. نباید باور کنم اما شنیدنش هم سخت است. یک بار که شانه بالا می‌اندازم، بازپرس دو دستی توی سرم می‌کوبد و می‌گوید ای بی‌عاطفه! حتماً توقع داشتند آن‌جا و در مقابل آن‌ها گریه کنم. اما نه، تنهایی سلول جای مناسب‌تری است برای دلتنگی و گریستن.

همان شب موقع بازگشت به سلول، لیستی از اسامی موجود در گوشی تلفن همراهم را با تعداد زیادی برگ تک‌نویسی زیر بغلم می‌دهند و می‌خواهند وقتی به سلولم برمی‌گردم در مورد هر یک از این افراد هر آن‌چه که می‌دانم بنویسم. متعجب از چنین درخواستی می‌گویم حداقل نیمی از این لیست چند صد نفره مربوط به اعضای خانواده یا کسانی است که هیچ نوع ارتباطی با فعالیت‌های اجتماعی من ندارند. در ضمن تک‌نویسی کار قانونی و اخلاقی نیست و شما اگر سازمانی امنیتی هستید خودتان باید هر کدام از این‌ها را بهتر از من بشناسید. در جر و بحث درخواست آن‌ها و توضیحات من، نهایتاً از افراد فامیل و غیرمرتبطان می‌گذرند.

اسامی را مرور می‌کنم و نگاهی به برگ‌ها می‌اندازم. می‌خواهم بنویسم. بنویسم چقدر دوستانم را دوست دارم. چقدر دل‌تنگ‌شان هستم. چقدر نگران‌شان هستم. بنویسم دوستانم انسان دوست‌ترین، دوست داشتنی‌ترین و صمیمی‌ترین کسانی هستند که می‌شناسم. می‌خواهم بنویسم از آغاز آشنایی‌های‌مان. بنویسم من دوستانم را از لابه‌لای دردهای مشترکی یافته‌ام که تسکین‌شان حضور همین دوستان بود، حتی از فاصله‌هایی بسیار دور. بنویسم من دوستانم را در جست‌وجوی ندانسته‌هایم یافتم و از هر کدام‌شان چیزی آموختم. می‌خواهم بنویسم از لحظه لحظه‌ی با هم بودن‌های‌‌مان. از تقسیم شادی‌‌ها و غم‌های‌مان. از با هم خندیدن‌‌ها و گریستن‌های‌مان. از هم‌فکری‌ها تا هم‌صدایی‌های‌مان. از هم‌اندیشی‌ها تا هم‌کاری‌های‌مان. از سکوت‌ها تا فریادهای‌مان.

می‌‌خواهم همه‌ی این‌ها را بنویسم. اما هیچ کدام را نمی‌نویسم. چون نه این‌ها آن چیزی‌ است که از من می‌خواهند و نه من تجربه‌ی ‌این‌گونه نوشتن‌ برای مخاطبان خاص را دارم. مقابل هر اسم کلمه‌ای می‌نویسم. روزنامه ‌نگار، فعال مدنی، فعال سیاسی یا هر چیز دیگری که حرفه یا حوزه فعالیت اوست. روز بعد که مشق شب‌هایم را تحویل می‌دهم، آقای بازجو با ورق زدن برگ‌ها نچ نچی می‌کند و می‌گوید نه، این آن چیزی نیست که ما از تو می‌خواهیم. باید کامل‌تر بنویسم. حداقل در مورد کسانی که به من نزدیک‌ترند و در موردشان بیش‌تر می‌دانم. به یادم می‌آورد؛ تو هر روز از این شهر به آن شهر می‌رفتی و با این همه آدم ارتباط داشتی. حتی با بعضی‌شان رفت و آمد خانوادگی دارید.

باز به سلولم برمی‌گردم. با برگ‌هایی که حالا تعدادشان کم‌تر شده است. اما باید بیش‌تر بنویسم. نوشتنم نمی‌آید. دوست دارم حرف بزنم. با صاحبان این اسم‌هایی که روی برگه‌ها نوشته شده است. در عدم حضورشان اما به همین خطوط راست و منحنی و نقطه‌های زیر و روی‌شان بسنده می‌کنم. از حال‌ آن‌ها می‌پرسم و از حال خویش می‌گویم. اکنونِ آن‌ها را برای خودم تصور می‌کنم و اکنونِ خویش را برای آن‌ها توصیف می‌کنم. از این توهمات خنده‌ام می‌گیرد و در میان خندیدن می‌زنم زیر گریه و باز به این گریستن می‌خندم. رد گریه‌ها بر روی برگ‌های سفید باقی می‌ماند. اما رد خنده‌ها خیلی زود از روی لبانم پاک می‌شود. نباید رد هیچ کدام را ببینند. هر یک به چیز ناچیزی تعبیر می‌شوند. صبح فردا که برای دستشویی می‌برندم، ریزه کاغذها را در چاه توالت خالی می‌کنم. جلسه‌ی بعد هم که باقی برگ‌ها را تحویل بازجو می‌دهم، می‌گوید این‌ برگ‌ها که نوشتی به درد چاه مستراح می‌خورند.

اتفاقاً یک بار هم قرار شد سر خودم را داخل چاه مستراح بکنند. حتی قرار شد دو قهرمان کشتی‌گیر همشهری را که از نظر آن‌ها به خاطر رد پیشنهاد پناهندگی به یک کشور اروپایی وطن‌پرست بودند بیاورند تا بشاشند روی هیکل من وطن فروش! قرار شد یا همان‌جا خودم را بکشم و زحمت آن‌ها را کم کنم یا وقتی حکم اعدامم آمد ببرند و از سر ستون‌های تخت جمشید دارم بزنند، چون من تجزیه طلب بودم. می‌گویم خیلی جالب است وقتی 5 سال پیش همراه دوستانم از ان‌جی‌‌اوهای سراسر کشور برای اعتراض به آبگیری سد سیوند به پاسارگاد رفته بودیم، ما را از تخت جمشید مستقیم به پاسگاه مرودشت منتقل کردید. آن وقت می‌گفتید شماها سلطنت طلبید. حالا من شدم تجزیه طلب و می‌خواهید از همان سر ستون‌های سلطنتی مرا دار بزنید؟! در مقابل یک بازجو ترجیح می‌دهم سکوت کنم، خشم و حرصم را از حرف‌ها و توهین‌هایش فرو می‌خورم. اما با دیگری بحث می‌کنم و حتی تذکر می‌دهم که در ادبیاتش از واژه‌های جنسیتی و ضدزن استفاده نکند، یا به همجنس‌گرا نگوید همجنس‌باز.

همان ماه اول کسی از تهران می‌آید. تعجب می‌کنم وقتی می‌گوید می‌توانی چشمبندت را برداری. چند روز می‌ماند و هر روز کلی سئوال و جواب. می‌خواهد تا مصاحبه‌ی ویدیویی انجام دهم. قبول نمی‌کنم. اصرار می‌کند و فرصت می‌دهد تا در موردش فکر کنم. قول می‌دهد اگر این کار را انجام بدهم کمکم می‌کند. می‌گویم حرفی برای زدن ندارم. می‌گوید ما می‌گوییم که چه بگویی! به سلولم فرستاده می‌شوم تا دوباره فکر کنم و هر وقت راضی شدم خبرشان کنم. دو هفته می‌گذرد. هیچ کس سراغم نمی‌آید. من هم سراغ کسی را نمی‌گیرم. بعد از آن دیگر اصرار و اجباری برای مصاحبه نمی‌کنند.

روزهای اول که هنوز به راه رفتن با چشمبند در راهروهای پر پیچ و خم بازداشتگاه عادت نکرده بودم، برای رفتن به دستشویی و هواخوری یا اتاق بازجویی، نگهبان دستم را محکم می‌گرفت و دنبال خودش می‌کشید و می‌گفت راه بیافت لعنتی، مردنی!! هیچ نمی‌گفتم، سکوت می‌کردم. نمی‌دانم بعد از چند روز، اما زیاد طول نکشید که این رفتار نگهبانان تغییر کرد. تا آن‌جا که روز آخر وقتی می‌خواستم آزاد شوم یکی از آن‌ها سرم را بوسید و آرام گفت حلال کن! تو با همه‌ فرق داشتی، دلم برایت تنگ می‌شود.

روزهای تکراری در تنهایی سلول می‌گذرد. از بی‌کاری و بی‌کتابی قرآن و شاهنامه را که برای تقویت اسلامیت و ایرانیت در اختیارم گذاشته‌اند!! چند باره و چندین باره می‌خوانم. با سنگ‌ ریز‌ه‌هایی که از هواخوری آورده‌ام به جای آدم‌هایی که دوست‌شان دارم درد و دل می‌کنم. یک روز هم با سوسکی که از درزی داخل سلول آمده بود و هیچ راه فرار نداشت هم‌کلام و هم‌بازی می‌شوم. روزی سه وعده غذا و توالت، هفته‌ایی یک بار هواخوری و حمام. بازجویی‌ها اما روز و وعده ندارند. در تاریکی ِ زیر چشمبند می‌آیند و می‌روند. یک نفر، دو نفر، سه نفر... فکر می‌کنم در طول این مدت پنج با شش بازجو داشتم. از تفاوت صداها و رفتارهای‌شان می‌شد تشخیص داد. یکی نقش بازجوی خوب را بازی می‌کند و آن دیگری بد. یکی عصبانی است و آن دیگری می‌خواهد مهربان باشد. گاهی سه روز پشت سر هم صبح و عصر و شب می‌آیند. گاهی سه هفته می‌گذرد و هیچ خبری از بازجو نیست. پس از مدتی همه چیز تکراری می‌شود. صدای بازجوها، جلسات بازجویی، سئوال‌های آن‌ها، پاسخ‌های من. اما باز ادامه دارد...

روزهای پایانی سال است. بازداشتگاه خلوت و خلوت‌تر می‌شود. تا آن‌جا که تنها سه نفر باقی می‌مانیم. صدای توپ لحظه‌ی سال تحویل که می‌آید، هر سه نفرمان با هم بلند بلند گریه می‌کنیم. من در هق هق‌هایم مادرم را صدا می‌زنم. نمی‌دانم که او هم همان وقت با خانواده و دوستانم کنار سفره هفت سین‌ روبه‌روی درب بازدشتگاه نشسته‌اند. بعد از چند دقیقه با تذکر آرام نگهبان آرام‌تر می‌شویم. نگهبان که می‌رود با هم پچ‌پچ می‌کنیم. هر کدام از خود می‌گوییم. تازه می‌فهمم کسی که در سلول کناری‌ام است و در طول روز چند بار برای هم مشت به دیوار می‌کوبیم. جوانی کم سن و سال است که به اتهام عضویت در پژاک بازداشت شده است. می‌پرسم وکیل داری؟ می‌گوید حتی خانواده‌ام هم نمی‌دانند که این‌جا هستم! اسم روستای‌شان را می‌پرسم و قول می‌دهم که اگر زودتر آزاد شدم هم به خانواده‌اش خبر ‌دهم و هم برایش وکیل بگیرم. اما او زودتر از من آزاد می‌شود. بعداً ردش را تا روستای‌شان گرفتم تا مطمئن شوم.

تقویم دیواری سلولم که عبارت است از تکه نخی لغزان روی کاشی‌های دیوار که به ازای هر یک روز دانه‌ای به جلو حرکت می‌کند دومین ماه بازداشتم را نشان می‌دهد. تعطیلات طولانی نوروز تمام شده است. نزدیک ظهر با صدای چرخیدن کلید داخل قفل سلولم چرت تنهایی‌ام پاره می‌شود. نگهبان با چشمان بسته روی صندلی می‌نشاندم و می‌گوید منتظر باش تا بازپرس بیاید. از شنیدن نام بازپرس و دیدن کتاب‌های قانونی که روی میز گذاشته شده خوشحال می‌شوم. احساس می‌کنم می‌توانم در مقابل کتب قانون و مقامی قضایی دادخواهی کنم. این‌که چرا بازداشتم این‌قدر طولانی شده؟ چرا در سلول انفرادی نگهداری می‌شوم؟ چرا اجازه تماس و ملاقات با خانواده‌‌ام را ندارم؟

با اولین سیلی که بر صورتم نواخته می‌شود تمامی این سئوال‌ها از ذهنم می‌پرد. دست‌های پهن کرده و مشت کرده‌اش را از چپ و راست بر سر و سینه‌ام فرود می‌آورد. قبل از این‌که اعتراض کنم، خودم را محکم می‌گیرم تا نقش بر زمین نشوم. با رکیک‌ترین و سخیف‌ترین واژه‌ها دشنامم می‌دهد و تحقیرم می‌کند. کُرد بودنم را، فمینیست بودنم را و همه‌ی اعتقادات و فعالیت‌هایم را به سخره می‌گیرد. می‌گوید کُردها همه آشوب‌گر و آدم‌کشند. می‌گوید فمینیست‌های زن همه عقده‌ای و مردان‌شان هم ...لیسند. می‌گوید من چند سال است وبلاگت را می‌خوانم. فقط بلدی خوب با واژه‌ها بازی ‌کنی، اگر نه افکارت شیطانی است و فعالیت‌هایت هم خطرناک! همه‌ی این‌ها را که می‌گوید اضافه می‌کند: هیچ نیستی، خیلی بچه‌ایی!

این حرف‌ها را که می‌زند. دو انگشتش را از بالای چشمبند روی چشمانم فشار می‌دهد. خودکار را لای انگشتانم می‌گذارد و فشار می‌دهد. این کارها را که می‌کند، می‌خندد و می‌گوید دردت آمد؟ می‌گوید من سه، چهار سال از تو بزرگ‌ترم. اما من فوق لیسانسم و تو هنوز لیسانست را نگرفته‌ایی. من شاغل هستم و تو؟ من ازدواج کرده‌ام و تو؟ من خانه و ماشین دارم و تو... اما تو چه هستی و چه داری؟!

می‌گویم این‌ها که شما دارید همه خیلی خوب است. ولی من هم چیزهایی دارم که شما ندارید. مهم این است که هر کدام‌مان از چیزی که هستیم و داریم خوشحالیم و احساس خوشبختی می‌کنیم. نمی‌گذارد حرفم را تمام کند. می‌گوید نیامده‌ام این‌جا تا چرت و پرت‌های تو را بشنوم. برگی را مقابلم می‌گذارد و می‌گوید اتهامت جاسوسی است. چشمبندم را کمی بالا می‌کشد و می‌‌خواهد تا بنویسم. می‌گویم نه اتهام را قبول دارم و نه چیزی می‌نویسم. می‌گوید درست است که بازپرسم و در حد من نیست که دستم را با زدن به بدن کسی مثل تو کثیف کنم. اما اگر پایش بیافتد از پهلوان‌های شهرتان لات‌ترم! چند سیلی و مشت دیگر...

کوفتگی بدنم بعد از چند روز در آغوش مادر و پدر و دخترخاله‌ام علاج می‌شود. ملاقاتی چند دقیقه‌ایی در حضور بازجو. نه از ترس بازجو، فقط به خاطر روحیه‌ی‌ مادرم که بسیار قوی به نظر می‌آید، از سلول انفرادی و شکنجه‌های روحی و فیزیکی هیچ حرفی نمی‌زنم. موقع خداحافظی اما درگوشی به مادرم می‌گویم: به وکیلم بگو برای اعتراف به جاسوسی تحت فشارم.

بعد از هشتاد روز به سلولی سه نفره منتقل می‌شوم. آن دو نفر دیگر یکی اتهامش همکاری با سازمان القاعده است و دیگری راهزنی. نفر سوم را هفته‌ایی یک بار عوض می‌کنند. راهزن می‌رود، قاچاقچی اسلحه و عتیقه می‌آید. اما من و القاعده ثابتیم. انگار قرار است با افکار متضاد و بحث‌های بی‌پایان‌مان سوهان روح هم باشیم. ولی تصمیم می‌گیریم یکدیگر را تحمل کنیم. هر چه باشد از تنهایی بهتر است. او از احکام و دستورات اسلامی می‌گوید و من هم از اصول و قواعد حقوق بشری. اما هیچ کدام‌مان اصلاح نمی‌شویم!

ماه سوم می‌آید. چند روز هم می‌گذرد. تقریباً امیدم را به آزادی موقت از دست داده‌ام. احتمال می‌دهم که بخواهند یک راست با حکم روانه‌ی زندانم کنند. هجدهم اردیبهشت ماه به دادگاه منتقل می‌شوم. به محض این‌که از ماشین اداره اطلاعات پیاده‌ام می‌کنند. در حیاط دادگاه چشمم به مادر و خانواده و دوستانم می‌افتد. بیست، سی نفری می‌شوند. مات و مبهوتم از دیدن یکباره‌شان. از هر طرف سر و صورتم را می‌بوسند و من با دستان زنجیر کرده‌ام دستان‌شان را لمس می‌کنم. در این میان مادرم اولین کسی است که به سویم می‌دود و استوار در مقابل دیدگانم ظاهر می‌شود.

به نظر می‌رسد آخرین جلسه‌ی بازپرسی باشد. اتهام تبلیغ علیه نظام پابرجاست، اما جاسوسی را حذف و به جایش اقدام علیه امنیت ملی را تفهیم می‌کنند. بازپرس به مأمور اطلاعات می‌گوید امروز آخرین بازجویی‌ها را هم انجام دهید و فردا بیاوریدش برای تعیین وثیقه. برمی‌گردم به بازداشتگاه. طولانی‌ترین شب بازداشتم را به شوق آزادی فردا در بیداری می‌گذرانم. فردا می‌آید و اما هیچ خبری نمی‌شود. به نگهبان می‌گویم قرار بود من امروز به دادگاه بروم و آزاد شوم. می‌گوید من از هیچ چیز خبر ندارم.

اعتصاب غذا می‌‌کنم. در اعتراض به بلاتکلیفی و ادامه‌ی بازداشت غیرقانونی‌ام. چند بار نگهبان می‌آید و می‌خواهد چیزی بخورم. اما تا یک هفته خبری از بازجو نیست. با ظرفی غذا می‌آید و می‌گوید تازه به من خبر داده‌اند که اعتصاب غذا کرده‌ایی، اگر نه زودتر می‌آمدم! می‌گویم دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست. می‌خواهد تا اعتصاب غذایم را بشکنم و قول می‌دهد تا هفته‌ی آینده تکلیفم روشن شود. با تمسخر می‌گوید شما سیاسی‌ها باید قوی‌تر از این حرف‌ها باشید که با سه، چهار ماه بازداشت درمانده شوید. با جدیت می‌گویم همه‌ی سیاسی‌ها مثل هم نیستند. من فرزاد کمانگر نیستم تا بتوانم آن همه بلایی که سرش آوردید را تحمل کنم. اعتصاب غذا هم در حال حاضر تنها راه اعتراض و خودکشی است که قبلاً خودتان از من خواستید.

آهااا راستی کاک فرزادت هم اعدام شد! البته ما موافق اعدامش در این شرایط نبودیم، امااا... می‌خواهم بلند بلند بخندم. اما به لبخندی اکتفا می‌کنم. می‌گویم فرزاد؟! اگر کس دیگری را می‌گفتید شاید باور می‌کردم. اسم فرهاد و علی و مهدی و شیرین را هم می‌آورد. می‌گویم شیرین؟! او که هنوز حکمش تایید نشده بود. دیگر در موردش حرف نمی‌زند. من هم باور نمی‌کنم. به نظرم می‌خواهد روحیه‌ی مرا تضعیف کند. اما تصورش هم برای یک لحظه اشک به چشمانم می‌آ‌ورد. می‌گوید دیدی هنوز آدم نشدی. این مدت هم که همکاری نکردی. تو پنج، شش سال باید بروی زندان تا بفهمی دنیا دست کیست.

نتیجه‌ی یک هفته اعتصاب غذا می‌شود اجازه یک تماس کوتاه تلفنی با خانواده‌ام. می‌گویم مادر و پدرم را در دادگاه دیده‌ام اما خاله‌ام نیامده بود، می‌خواهم با او حرف بزنم. شماره خانه‌شان را می‌گیرد و گوشی را دستم می‌دهم. می‌گویم بی‌بی منم کاوه! هنوز قربان صدقه رفتنش تمام نشده که پسر کوچولوی دخترخاله‌ام گوشی را از دست مادربزرگش می‌قاپد و می‌گوید کاوه دستبندهات رو باز کردند که بیای و به من کُردی حرف زدن یاد بدی؟ با شنیدن این یک جمله‌اش انگار تمام سختی این مدت یکجا فراموش می‌شود. با انگیزه به سلولم برمی‌گردم و روزی چند بار با خودم تکرار می‌کنم: نه، فرزاد و شیرین و هیچ کس دیگر اعدام نشده‌‌اند.

هفته‌ی بعد همان روز به دادگاه می‌روم. وثیقه‌ی پنجاه میلیونی با نظر نماینده اطلاعات می‌شود صد میلیون و تا تأمین وثیقه به زندان منتقل می‌شوم. در حالی که از پله‌های دادگاه پایینم می‌برند از یکی از دوستانم می‌پرسم. از فرزاد و بقیه چه خبر؟ سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد. پس راست بود!

بیست و چهار ساعتی را که در زندان دیزل‌آباد هستم نه چیزی می‌خورم و نه می‌خوابم. از کثیفی محیط و ترس از تجاوز! هر چند آدم‌هایی که آن‌جا می‌بینم درمانده‌تر از آنی هستند که برای کسی خطری داشته باشند. اما آن تهدید بازپرس که با تمسخر گفت: می‌فرستمت دیزل‌آباد که همان شب اول ترتیبت را بدهند، تا بفهمی حقوق بشر چیست و از حقوق چه کسانی دفاع می‌کنی، مرتب در ذهنم تکرار می‌شود.

عصر فردا می‌آید. اسم آزادی‌ها را می‌خوانند، اما اسم من نیست. ساعتی می‌گذرد و سربازی به دنبالم می‌آید. می‌گوید نگران نباش آزادی، ولی چون خانواده و دوستانت درب زندان تجمع کرده‌اند می‌خواهند ببرند و جای دیگری آزادت کنند. در آمبولانسی می‌نشینم و چند دقیقه بعد در خیابان کمربندی پیاده‌ام می‌کنند. همه‌ی آن‌هایی که آمده‌اند در زندان را درب خانه می‌بینم و مادرم سرگردان بین زندان دیزل‌آباد و بازداشتگاه اطلاعات آخرین نفری است که می‌رسد و در آغوشش می‌کشم.

آن‌چه در این نوشتار آمد صرفاً روایتی گزارش گونه بود از تکه‌ پاره‌هایی از ایام بازداشت و مطمئناً همه‌ی آن چیزی نبود که آن روزها اتفاق افتاد. بهانه‌ی روایتم از این ایام کوتاه چهار ماهه‌، یادآوری تلخی دوران زندان بود و شیرینی لحظه‌ی آزادی که امروز سال‌گردش است. نوشتم تا یادم بماند سختی روزهای بازداشت من در مقابل سختی‌‌های دیگر زندانیانی که به ناحق دربند شده‌اند هیچِ هیچ بود.

نظرات

‏ناشناس گفت…
چقدر مثل هم بودیم، خیلی از جاهایی که تجربه کردیو تجربه کردم. برام جالب بود.
peyman گفت…
salam ba tamame vjod be khatere zahmatha v sakhtihaei ke keshidi azat tashakor mikonam v barat arezoye sarbolandi mikonam
be kurdhaye mese to aftekhar mikonam kermashan be roshanfekrani mese to be shedat ahtiyaj dare
be omid irani deokratik v kurdistani azad
peyman گفت…
ba tamame vjod az zahmatv sakhtihaei ke be khatere azadi keshidi tashakor mikonam v barat arezoye sarbolandi mikonam
be omide irani demokratik v kurdistani azad