قصه‌ی تلخ هجرت ياران

قرار بود همين سه‌شنبه‌ كه گذشت همراه با همسرش جنوب كردستان را به مقصد شمال اروپا ترك كند. برايش ايميل زدم تا مطمئن شوم به سلامت رسيده‌اند، اما هنوز پاسخی دريافت نكرده‌ام. منتظر جوابش نمی‌مانم و به آن ديگر نازنين دوستم كه او نيز ساكن همان كشور است ايميل می‌دهم و از احوالش می‌پرسم. از رسيدن‌شان خبر می‌دهد و اين‌كه قرار است تا چند روز آينده يكديگر را ملاقات كنند.

خيالم آسوده می‌شود از اين‌كه به سلامت و بدون مشكل رسيده‌اند. اما راستش نمی‌توانم خوشحال باشم. نه، خوشحال نيستم. اصلاً چرا بايد خوشحال باشم؟! مگر می‌شود از رفتن يك دوست خوشحال بود؟! دوستی كه قرار بود خيلی با هم دوست شويم اما فرصت نشد. دوستی كه تازه يكديگر را يافته بوديم و خيلی زود بود تا اين‌گونه از يك دور افتيم. دوستی كه شماره ديدارهای‌مان به سه نرسيده بود كه از چشم هم پنهان شديم. دوستی كه داشتيم از پس مكالمات تلفنی بر گويش يكديگر مسلط می‌شديم. من "هيدی" ياد گرفته بودم و او "كِل" كردن. دوستی كه با رفتنش فرصت نداد تا ميزبانيش را در مهاباد جبران كنم با ميهمانیش به كرماشان. دوستی كه پس از آشنايی و ديدار با او يقين يافتم همان است كه مدت‌ها برای هم‌راهی و هم‌پايی در انجام فعاليت‌ها به دنبالش می‌گشتم. از آن روی كه مستقل بود بدون گرايش حزبی و كنشگر بود از برای حقوق بشر و جامعه‌ی مدنی.

حدوداً شش ماه پيش بود كه با شك و گمان خبر دادند از ايران خارج شده است. بدون آن‌كه از جريان رفتنش باخبر باشم بر ترديد گوينده مهر تائيد زدم. در تماس‌های آخر احساس كردم برنامه‌ای دارد كه احتياط معذورش می‌دارد از بيانش با غير. پنهان نمی‌كنم كه ابتدا از دستش ناراحت شدم، حتی عصبانی! "نبايد می‌رفت" را مرتب با خودم تكرار می‌كردم. آن شب موسيقی مثل هميشه به كمكم آمد تا بغض بتركانم. نمی‌دانم چطور می‌شود برای كسی دل‌تنگی كنی كه از دستش ناراحتی! كمی زمان لازم داشتم تا بنشينم و با خود انديشه كنم و به اين نتيجه برسم كه بايد به انتخاب او احترام بگذاری. بايد شرايط و موقعيتش را درك كنی و نهايتاً مگر نه اين‌كه بنا بر اصل 13 اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر هر كس در انتخاب محل اقامت خود آزاد است.

با اين استدلالات می‌توانم تصميمش را توجيه كنم اما زمان بيش‌تری لازم دارم تا جای خالی‌اش را به عنوان يك دوست و همكار در كنار خود باور كنم. گفتم زمان زيادی از دوستی و همكاری‌مان نمی‌گذشت ولی همين مدت كوتاه آن‌قدر پررنگ بود و نمود داشت كه از موارد مشابه چند ساله هم پيشی گرفت و جايی همين نزديكی‌ها نشست. در اين بين اما انكار نمی‌كنم حس خودخواهيم را كه بخشی از اين ناراحتی را تبديل به نگرانی ساخت. نگرانی از نبود كسی كه مطمئن بودم از بودنش به هنگام بروز هر مشكلی در پيوند با فعاليت‌هايم به لحاظ پيگيری وضعيت و ساپورت خبری. كاری كه من خود به گاه بازداشت او نتوانستم به خوبی از عهده‌اش برآيم.

با سامان مدت‌ها بود كه از طريق ايميل ارتباط داشتم. پيش از آن او را از طريق فعاليت‌ها و مطالبش می‌شناختم. باری كه قصد سفر به اروميه را داشتم برايش ايميل زدم كه دارم به آن حوالی می‌آيم. هنوز به اروميه نرسيده بودم كه تماس گرفت و برای دو روز بعد با هم قرار ديدار در مهاباد را گذاشتيم. در ترمينال به دنبالم آمد و بعد از خوش و بش معمول نخستين حرفی كه زد اين بود: خوب وقتی آمدی تا چند روز ديگر مراسم شايی‌ام (عروسی) است. اما من بايد همان روز برمی‌گشتم اروميه. قول دادم اگر تا آخر هفته بودم حتماً می‌آيم. ناهار را ميهمان در منزل‌شان شدم. مادر و پدرش چه برخورد گرم و صميمی‌ داشتند. در اتاقش نشستيم و كلی با هم گپ زديم. آهنگ گوش داديم و عكس تماشا كرديم و عكس هم گرفتيم. تكی از من و دو نفری با هم. تكی احتمالاً برای گوشه‌ی خبر! و دو نفری هم برای يادگاری. هر چند عكس تكی را كه بعداً به جای خبر در كنار مصاحبه‌ام ديدم به نظرم زياد جالب نيامد (اون روز خسته‌ی سفر بود عكسم خوب نشد! شنيدين می‌گن عروس بلد نبود برقصه می‌گفت زمين كجه! حالا نمی‌دونم اين به اون ربط داشت اصلاً يا نه :)

می‌دانستم سامان و كسی كه برای بعد از ظهر با او هم در مهاباد قرار ملاقات گذاشته‌ام چندان رابطه‌ی خوبی با يكديگر ندارند. اما لزومی نمی‌بينم كه ديدار با يكی را از ديگری پنهان كنم. همان‌طور كه توقع داشتم برخوردش منطقی بود تا آن‌جا كه برای رفتن به محل كار آن ديگر دوستم همراهی‌ام كرد تا آدرس را در شهر نابلد گم نكنم. آن شب به اروميه برگشتم با اين قصد كه آخر هفته برای مراسم شايی سامان بازگردم و چنين نيز كردم. شادی شركت در جشن ازدواج دوستت به اضافه‌ی ديدار جمعی ديگر از دوستان در آن‌ روز يك طرف و لطف حضور در مراسم عروسی منطقه‌ی موكريان كه ديگر فكر نكنم امكانش برايم به وجود آيد طرف ديگر.

چند ماه بعد از آن است كه سامان بازداشت می‌شود. نمی‌خواهم از آن روزها بگويم چون ايام خوبی نبود. نگرانی از وضعيت او و تماس‌های مكرر با پدر و مادر و همسرش برای گرفتن حال و خبر. بعد از آزادی و قبل از هجرتش در تهران باز هم يكديگر را ديديم. در مراسمی كه برای‌ ارج نهادن بر كوشش‌های حقوق بشری محمدصديق كبودوند رئيس زندانی ‌سازمان دفاع از حقوق بشر كردستان از سوی‌ كميته‌ی بازداشت‌های خودسرانه برگزار شده بود. از منزل كبودوند كه بيرون زديم مسيری را با هم پياده طی كرديم تا جايی كه بايد از هم جدا می‌شديم و خداحافظی می‌كرديم. اگر می‌دانستم قرار است اين آخرين ديدارمان باشد محكم‌تر در آغوشش می‌كشيدم...

پی‌نوشت...

ـ برای سامان عزيز و همسر گرامی‌اش هر جا كه هستند آرزوی ‌شادمانی و كاميابی دارم

ـ ياران مهاجر ديگری نيز دارم كه تا هميشه‌ی هميشه دوست‌شان می‌دارم. شاهو، آسو، رويا و نفر ديگری كه به دليل امكان بازگشتش از ذكر نامش معذورم!

نظرات