آن خانه شادی و اين خانه ماتم

ساعت از 3 بامداد گذشته و من اما همچنان دست به موس زل زده‌ام به صفحه‌ی مانیتور. كارم تمام شده، اما هنوز خوابم نمی‌آيد. در وبلاگستان می‌چرخم و می‌گردم و به خودم قول می‌دهم تا ساعت 4 ديگر به رختخواب بروم. در همين حين ايميل جديدی دريافت می‌كنم و در صدر اخبار ارسالی، خبر آزادی صباح نصری و هدایت غزالی جلب توجه می‌كند. چشمم از ديدن عنوان خبر برق می‌زند و با خواندن آن لبخند بر لبانم می‌نشيند و پر از شادمانی می‌شوم. صباح و هدايت پس از يك سال و نيم با پايان دوره محكوميت‌شان از زندان آزاد شده‌اند. خواندن اين خبر در بين اين همه اخبار بگير و ببند چقدر خوشايند است. تند و سريع لينك خبر را با تيتری كه برای نشان دادن محتوای خوشحال كننده‌اش به هفت رنگ آراسته‌ام برای تمامی ليست ايميلم ارسال می‌كنم.

الوعده وفا! چند دقيقه از ساعت 4 گذشته كه به رختخواب می‌روم و با خود فكر می‌كنم عجب حكمتی داشت اين دير خوابيدن! بايد بيدار می‌ماندم تا اين خبر را بخوانم و سرخوش از خواندن خبر و گوش سپاردن به ترانه‌‌ی شادی از "زکریا" به خواب بروم.

با دوستان در سنندج قرار می‌گذاريم تا به ديدن صباح برويم. متأسفانه به دليل دوری راه سفر به بانه برای ديدار هدايت امكان پذير نيست. اما منزل صباح دهگلان است و از سنندج تا آن‌جا مسير زيادی نيست. كاك اجلال نبش ميدان اقبال ايستاده و كاك مختار هم آن گوشه‌ی ميدان پارك كرده است. با آن پرايد يشمی رنگش كه به نظرم بيش‌تر از آن‌كه وسيله‌ای شخصی باشد وقف امورات سياسی و اجتماعی‌ست! دلير را هم سر راه سوار می‌كنيم. طبق قرار سهراب و چند نفر ديگر از بچه‌های ‌قروه را هم در ميدان اصلی دهگلان می‌بينيم و شيرينی در دست راهی‌ منزل صباح می‌شويم.

خانه‌شان شلوغ پلوغ است و پر از ميهمانانی كه گروه گروه می‌‌آيند و می‌روند. شور و شادی بر فضای خانه حاكم است. با تبريك آزادی صباح از صف خانواده‌اش می‌گذريم تا خودش به استقبال‌مان می‌‌آيد. يك به يك در آغوشش می‌كشيم. مادرش چقدر خوشحال است. پدرش هم همين‌طور و ديگر اعضای خانواده نيز به همين ترتيب تا رسد به آن كودكانی كه چند بار از در اتاق به داخل سرك می‌كشند و برای‌ صباح دست تكان می‌دهند.

خوش و بش می‌كنيم. از حال و احوالش می‌پرسيم و از وضعيت زندان. سهراب در جمع با صباح آشناتر است. چون پارسال كه بازداشت شد و به اوين رفت چند روز آخر را كه به بند عمومی انتقال يافت با صباح و هدايت بوده است. به ديگر ساكنان اوين می‌رسيم و احوال‌شان را از مسافر از اوين بازگشته می‌گيريم. فرزاد كمانگر، آقای ‌كبودوند، برادران علايی و... همه خوبند!

ميهمانانِ تازه می‌‌آيند تا آن‌جا كه جای ‌نشستن تنگ می‌شود. خداحافظی می‌كنيم و صباح تا داخل كوچه بدرقه‌مان می‌كند. در راه بازگشت دوستان صحبت از ديدار با خانواده ابراهیم لطف الهی می‌كنند كه سال‌گردش هم نزديك است. دوست دارم اين برنامه را همين امشب يا فردا صبح كه من سنندج هستم بگذارند. ولی متأسفانه جور نمی‌شود. اما دم غروب فرصت اين پيش می‌آيد تا سری به خانه‌ی یاسر گلی بزنيم تا از پدر و مادر اين فعال كُرد كه با حكم بدوی ۱۵ سال حبس در زندان است احوال‌پرسی كنيم.

اين‌جا چقدر سوت و كور است. پدر ياسر پای تلويزيون نشسته و برادر كوچك‌تر ياسر هم به محض ورودمان به آشپزخانه می‌رود تا چايی دم كند. شنيده‌ام كه آن برادر ديگر ياسر تحت فشار مجبور به خروج از كشور شده است. اين را هم می‌دانم كه پدر ياسر نيز سال گذشته هنگام حضور در دادگاه جهت پی‌گيری وضعيت فرزندش بازداشت و پس از 5 روز با قرار وثيقه آزاد شد و اكنون پرونده‌ای در همين رابطه در دادگاه دارد. فاطمه گفتاری، مادر ياسر هم كه با تحمل چند ماه حبس اخيراً از زندان آزاد شده، ولی بار ديگر با اتهامی تازه مورد محاكمه قرار گرفته است.

پيش از آن‌كه بخواهيم سراغ فاطمه خانم را بگيريم كاك صالح، پدر ياسر می‌گويد: «فاطمه را دوباره به زندان بردند! چند روز پيش كه برای اطلاع از رأی به دادگاه رفته بود، با اعلام حكم يك سال حبس از همان‌جا به زندان انتقالش دادند. به خاطر اين‌كه حكم ياسر در مرحله‌ی تجديدنظر است، خبر فاطمه را ديگر اعلام نكرديم. مبادا پرونده ياسر تحت تأثير اين قضيه قرار گيرد.»

آب در دهانم خشك می‌شود. ابروهايم در هم می‌رود. خوشی آزادی هدايت و صباح به كامم زهرمار شد. آخر مگر جرم اين خانواده چيست كه بايد چنين تاوان سنگينی بپردازند. مادر و فرزند هر دو در زندان، آن ديگری آواره و فراری، پدر هم كه دارای پرونده و می‌ماند اين فرزند آخر كه ناظر و درگير بر تمامی اين مصيبت‌هاست، كه هر كدامش كافی‌ست تا خانواده‌ای را از پای بيندازد. مگر توان اين خانواده چقدر است كه بخواهند در برابر اين همه فشار بايستند.

حرف‌های كاك صالح به سنگينی در گوشم می‌پيچد. نگاه كردن در چهره‌اش چقدر برايم سخت است. پشتم را به ديوار می‌چسبانم و سرم را پائين می‌اندازم. وقتی بالش برای زير دستم می‌آورد از خجالت آب می‌شوم. از خانه‌شان كه بيرون می‌زنيم با خودم فكر می‌كنم چقدر ديگر بايد بگذرد تا وقتی دوباره به اين خانه باز می‌گردم چنين ماتم زده نباشد و مثل امروز خانه‌ی صباح رنگ شادی بر آن بنشيند.