طارق را چند سال پیش در یک کلوب شناختم. آمد کنار من و دوستم نشست و پرسید سیگار دارید؟ پاکت سیگاری که چند دقیقه قبلش پیدا کرده بودم را به سمتش تعارف کردم. پاکت مخصوص سیگارش را شناخت و با لبخندی پرسید از کجا آوردی؟ دوستم به شوخی گفت فکر میکنم دزدیده و او با خنده گفت مال من است!
او را چند بار دیگر اینجا و آنجا دیدم. هر بار داستان آشناییمان و پاکت سیگار را برای بقیه تعریف میکردیم و میخندیدیم. اما مدتی بود که دیگر طارق را هیچ جا نمیدیدم. از دوستم شنیدم افسرده است. چند ماه پیش خبر خودکشیاش را دادند. میدانستم به خاطر کوئیر بودن با خانوادهاش مشکل داشت. یعنی آنها با او مشکل داشتند.
برادرش گفته بود هر کس مثل اوست حق ندارد به خاکسپاریاش بیاید. دوستانش در یک کافه به یادش جمع شدند. دیشب با همان دوست، در همان کلوب نشسته بودیم و از او حرف میزدیم که چقدر زیبا بود، هنرمند بود، خوب بود و چقدر حیف بود. پسری آمد، کنارمان نشست و سر صحبت که باز شد، باز اسمش طارق بود.
نظرات